آن لحظه که از نیاز ، انسان ، دارد نه کم از هوای حیوان

یک دانه ی گندم طلایی از تشت ِِِِِِِِِِِ طلا گرانبها تر

در حادثه های ناگهانی ، سالم ز مریض مبتلا تر

آسوده مباش که بی نیازی ، یک آن ِِِِِِِ دگر پر از نیازی

آنجا که تو فرعون ِِِِِ زمانی ، در تیر رس ِِِِِِِِِِِِِِ باد خزانی




دل و دین و عقل و هوشم ، همه را به آب دادی

ز ِِِِِِِِِِ کدام باده ساقی ، به من خراب دادی ؟

 

دل عالمی ز ِِِِِِِِِ جا شد ، چو نقاب بر گشودی

دو جهان به هم بر آمد ، چو به زلف تاب دادی

 

همه کس نصیب دارد ز نشاط و شادی امّا

به من ِِِِِ غریب ِِِِِِِِ مسکین ، غم بی حساب دادی

 

روم به جای دگر ، دلی دهم به یار دگر

هوای یار دگر دارم و دیار دگر

 

به دیگری دهم این دل که خوار کرده ی توست

چرا که عاشق نو ، دارد اعتبار دگر

 

خبر دهید به صیّاد ما ، که ما رفتیم

به فکر صید دگر باشد و شکار دگر





نظرات 1 + ارسال نظر
k پنج‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:17 ق.ظ http://emilia.blogs.no

piruz bashi

ممنون از لطفتون

با تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد