خدایا به هر آنکه دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی

کردن بهتر است و به هر آنکه دوست تر می داری بچشان که

دوست داشتن از عشق هم برتر است



اگه گار شما به جایی رسیده که خودتون به خودتون ایمیل می

زنین !.........
اینجوری هم یه صفایی داره

اگه در حال فرستادن قلب و بوسه با مسنجر متوجه شدین یکی

پشت سرتون وایساده !.........
این روز ها دیگه عیبی نداره بابا

اگه بعد از 3ساعت چت کردن یادتون اومد که با اینترنت ساعت

500تومن وصل شده بودین !......... اصلاً مهم نیست

اگه سر مراسم خواستگاری،همونجا،عروس خانوم گفت

نه!.........ایشاالله خوشبخت بشه

 

اگه ماشینتون جلوی یه مدرسه دخترونه پنچر شد و شما پنچر

گیری بلد نبودین !.........خودتون رو نبازین

 

اگه شمعهای کیک تولد شما رو بقیه فوت کردن !.........لبخند

بزنین

 

اگه یه بار همه 20واحد رو توی یه ترم افتادین !......... بی

خیالش

 

اگه شما رو با نمره 11.99مشروط کردن !.........خوب شده

دیگه

 

اگه استاد می خواد به جای آقا بهتون بگه خانوم !.........بگه

 

اگه یه دفعه هارد 60گیگابایت شما هاپولی هاپو شده!.........پیش

میاد دیگه

 

اگه آمریکا یه موشک اتمی تنظیم کرده درست روی خونه

شما !.........مسئله ای نیست

 

اگه صبح اول مهر بجای ساعت 6،ساعت 7 رفتین سر

کار !.........دقیقا" رفتین سر کار

 

اگه کفشی رو که امروز واکس زدین رو همه لگد می

کنن !.........تعجبی نداره

 

اگه درست شب امتحان بعد از مدتها به عروسی دعوت

شدین !.........مبارکه،عروسی رو که نمی شه نرفت

 

اگه توی انتخاب واحد به شما 13واحد بیشتر

نرسیده !.........حتما" حکمتی توی اون بوده

 

اگه بغل دستی شما سر کلاس که اتفاقا" کنار شما ردیف اول

نشسته انگشتش رو تا مچ توی دماغش فرو کرد،شش دور

بپیچوند، بعد با یه حالت دورانی

بیرون آورد،خوب بهش نگاه کرد و بعد خیلی آروم زیر میز کلاس
دستش رو پاک کرد !.........
نه !این یکی رو شرمنده . آدمیزاد هم
یه تحملی داره




پسر کوچولو از باباش می پرسه : پدر جان موضوع انشای من

در مورد حکومت و سیاست هست , ممکنه کمی برام از سیاست و
حکومت بگی

باباش پس از تفکری کوتاه میگه :خب ببین فکر می کنم بهترین

راه برای توضیح حکومت و سیاست اینه که با مثالی در مورد

خانواده خودمون


مساله رو حالیت کنم

من سرمایه دارم چون نون بیار خانواده ام , مامانت دولت است

چون همه چیز زیر نظر اوست , کلفت ما طبقه کارگر است جون

برای ما کار می کند , خود تو هم خلق یا مردمی و برادر کوچکت
هم نسل آینده است


امیدوارم این مثال در فهم سیاست و حکومت به تو کمک کنه

فکراتو بکن و فردا بهم بگو

پسرک با اندیشه حکومت و سیاست به خواب می ره

اما نصف شب با صدای گریه برادرش از خواب می پره

وقتی میره سراغش میبینه که جاش رو حسابی کثیف کرده

میره به اتاق خواب بابا و مامانش بهشون خبر بده , میبینه که

جای باباش خالیه , مامانش رو صدا میزنه اما چون بیدار نمیشه

میره طرف اتاق خواب کلفتشون


اونجا

میبینه که باباش مشغول کار با کلفت هست

نا امید بر می گرده توی رختخوابش و می خوابه

فردا صبح سر صبحانه باباش ازش می پرسه : خب راجع به

سیاست و حکومت فکر کردی , حالا می دونی اینا چی هستن


پسرک می گه : آره

دیشب نصفه شب خوب فهمیدم سیاست و حکومت چی هستند

باباش می گه :آفرین پسرم , بگو ببینم چی فهمیدی

پسرک می گه :فهمیدم که در حالی که سرمایه دار داره ترتیب

طبقه کارگر رو می دهد دولت در خوابه خوشه و محلی به مردم

نمی ذاره در حالی که نسل آینده داره در ان و گه دست و پا میزنه








لیلی و مجنون

گـلـه مـیـکـرد ز ِ مـجـنـون لـیـلـی


کـه شـده رابـطـه‌ مـان ایـمـیـلـی


حــیــف ازان رابـطـة انـسـانـی


کـه چـنین شـد کـه خـودت میدانی


عـشــق وقـتـی بـشـود دات‌کـامی


حـاصلـش نـیـسـت بـجـز نـاکـامـی


نـازنـیـن خـورده مگـر گـرگ تو را؟


برده یا "دات‌کام" و"دات اُرگ" تو را؟


بــهــرت ایـمـیـل زدم پـیشـترک


جـای "سابجکت" نـوشـتم بـه درک


بـه درک گـر دل مـن غمگین است


بـه درک گـر غم مـن سنگین است


بـه درک رابـطـه گر خورده تَـرَک


قـطـع آنـهم بـه جـهـنـم، بـه درک!


آنـقـدر دلـخـور ازیـن ایـمـیـلـم


کـه بـه ایـن رابـطـه هـم بـی ‌مـیـلم


مـرگ لـیـلی، نِت و مِت را ول کن


هـمـه را جای "اوکِی"، "کنسِل" کن


اگـرت حـرفـی و پـیـغـامـی هسـت


روی کـاغـذ بـنـویـس بــا دسـت


نــامـه یـک حـالـت دیـگـر دارد


خـــط ِ تـو لـطـف ِ مـکـرر دارد


کرد "ریـپـلای" بـه لـیـلـی مـجـنـون


که دلم هست ازین "سابجکت"خون


بـاشـه فـردا تـلـفـن خـواهـم کـرد


هرچه گفتی کـه بکن خـواهم کـرد


زودتـر پـیـش تـو خـواهـم آمـد


هی مـرتـب بـه تـو سر خـواهـم زد


راسـت گـفتـی تـو عـزیـزم لـیـلـی


دیــگر از مــن نــرسـد ایـمـیـلی


نـامـه ‌ای پـسـت نـمـودم بـهـرت


بـه امـیـدی کـه سـرآیـد قـهـرت




 

بازمن ماندم و خلوتی سرد ، خاطراتی ز ِِِِِِِِِِِ بگذشته ای دور یاد

عشقی که با حسرت و درد ، رفت و خاموش شد در دل گور

 

روی ویرانه های امیدم دست افسونگری شمعی افروخت مرده ای

چشم ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ پر آتشش را از دل گور بر چشم من دوخت

 

ناله کردم که ای وای ، این اوست ، در دلم از نگاهش هراسی

خنده ای بر لبانش گذر کرد که ای هوسران ،مرا می شناسی

 

قلبم از فرط اندوه لرزید ، وای بر من که دیوانه بودم وای بر من

که من کشتم او را ، وَََََََََََََه که با او چه بیگانه بودم

 

او به من دل سپرد و به جز رنج ، کِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِی شد از عشق من حاصل ِِِِِِِِِِِِِِِِِ او
با غروری که چشم مرا بست پا نهادم بر روی دل او

 

من به او رنج و اندوه دادم ، من به خاک سیاهش کشاندم وای بر

من ، خدایا ، خدایا ، من به آغوش گورش کشاندم

 

همچو طفلی پشیمان دویدم تا که در پایش افتم به خواری تا بگویم

که دیوانه بودم ، می توانی به من رحمت آری

دامنم شمع را سرنگون کرد ، چشم ها در سیاهی فرو رفت ناله

کردم مرو ،صبر کن ، صبر ، لیکن او رفت ، بی گفتگو رفت




 

تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام ِِِِِِِِِِِِِِ دل در آغوشت نگیرم

 

تویی آن آسمان ِِِِِِِِِِِِ صاف و روشن ، من این کنج ِِِِِِِ قفس مرغی اسیرم

 

ز ِِِِِِِِِِِِ پشت میله های سرد و تیره ، نگاه ِِِِِِِِِِِِِ حسرتم به رویت

 

در این فکرم که دستی پیش آید و من ناگه گشایم پر به سویت

 

در این فکرم که در یک لحظه غفلت از این زندان ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ خامُُُُُُش پر

بگیرم

 

به چشم مرد زندانبان بخندم ، کنارت زندگی از سر بگیرم

 

در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یاری رفتن زین قفس نیست

 

اگر هم مرد زندانبان بخواهد ، دگر از بهر ِِِ پروازم نفس نیست

 

ز ِِِِِِِِِِ پشت میله ها هر صبح روشن ، نگاه ِِِِِِِِِ کودکی خندد به رویم

 

چو من سر می کنم آواز شادی ، لبش با بوسه می آید به سویم

 

اگر ای آسمان ، خواهم که یک روز از این زندان ِِِِِِِ خاموش پر

بگیرم

 

به چشم ِِِِ کودک ِِِِِ گریان چه گویم ، ز ِِِِِِِ من بگذر ، که من مرغی

اسیرم

 

من آن شمعم که با سوز ِِِِِِِِِ دل خویش ، فروزان می کنم ویرانه ای

را

اگر خواهم که خاموشی گزینم ، پریشان می کنم کاشانه ای را




نظرات 2 + ارسال نظر
لیموی صورتی شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:45 ق.ظ http://www.pacific.blogsky.com

نوشته هات خوب بود...
نکته هات جالب بود...ولی خیلی زیاد نوشتی...راستشو بخوای آخرشو حوصلم نشد بخونم...ولی خوب بود..

ممنون از شما

خدا به شما صبر و حوصله بده

بازم ممنون

زهرا یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:08 ق.ظ

با عرض خدمت آقا امین فیگو

مطالبت خیلی با حاله ولی زیاده

تا آخرش رو نمی شه خوند

واسط آرزوی موفقیت می کنم

چشم

هر چی شما بگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد